آفـتاب از شرم خورشید
آب شد، باران گرفت در گــلوی تـشـنهی
پروانهها خون جان گرفت تـیـغ هـم وقـتی که می
بوسیـد رگهای تو را لاجرم خون خــورد و
بــوی آیــهی قرآن گرفت بـاد در دســتـان
عـبــاس تــو آرامــش ســرود لحظهای افتاد دستش بر
زمین طوفان گرفت مـن نـمـیدانم چه
فکری کرد آن لحـظه فرات کـه رسـیـدن تـا لـب
آن کـوه را آســان گرفت راز مـشـکـش را نمیدانم
که وقتی پاره شد آسمــان روی زمــین
افــتاد تــا بـاران گــرفـت
از عرش ، از میان حسینیهء خدا
آمد صدای نالهء « حی علی العزاء »
جمع ملائکه همه گریان شدند و بعد
گفتند تسلیت همه بر ساحت خدا
جبریل بال خدمت خود را گشود و گفت :
" یا رب اجازه هست ، شوم فرش این عزا "
آدم ز جنت آمد و ناله کنان نشست
در بزم استجابت بی قید هر دعا
او که هزار بار به گریه نشسته بود
یک یا حسین گفت و همان لحظه شد به پا
آری تمام رحمت خود را خدا گرفت
گسترد بر مُحرم این اشک و گریه ها
آن گاه گفت روضه بخوان « ایها الرسول »
جانم فدای تشنه لب دشت کربلا
*****
روضه تمام گشت ولی مادری هنوز
آید صدای گریه اش از بین روضه ها
ای آن که در عزای تو آدم گریسته
از داغ تو پیمبر خاتم گریسته
بر پاره های پیکرت ای کشتی نجات
ارواح انبیا همه با هم گریسته
زینب به قتلگاه و ره کوفه تابه شام
با قامت شکسته در این غم گریسته
ترشد زمین ز اشک ملائک به سوگ تو
در آسمان فرشته دمادم گریسته
لب تشنه تا شهید شدی بر لب فرات
شط فرات و کوثر و زمزم گریسته
ای شیعه خون ببار که بر جسم بی سرش
شمشیر آب دیده و مرهم گریسته
ای خلیلانه رفته از عرفات
ای کلیمانه خوانده تا میقات
ای ذبیح گذشته
از زمزم
تشنه کامِ ذبیح، پای فرات
ای مسیحای رفته
بر سرِ دار
ای اشارت شونده در تورات
یوسفِ چاکْ چاک
پیراهن
بویت از مصر رفته تا شامات
خطّ جامت گذشته
از بغداد
خطّت از خون نوشت آن خطّاط
ای بلاکش ترین
بلا گردان
عاشقان صورت تواَند و تو ذات
اشهد انت شاهدن
و شهید
اشهد انّ قد اقمت صلات
ای دم
اولت مُفرحِ ذات
ای دم آخرت ممدّ حیات
کلّ انفاس هالکن
جز تو
تو به پایان نمی رسی هیهات