نوای کربلا

نوای کربلا

شعر و دانلود مداحی و تصاویر مذهبی - نیست ما را جز دلی مشتاق دیدار حسین ...
نوای کربلا

نوای کربلا

شعر و دانلود مداحی و تصاویر مذهبی - نیست ما را جز دلی مشتاق دیدار حسین ...

هی بال بال می زند این روز آخری

هی بال بال می زند این روز آخری

گشته هوای خانه مادر کبوتری

 

آغوش باز کرده به دنبال بچه هاست

گل کرده باز در دلش احساس مادری

 

دست شکسته  اش که به کاری نمی رود

مشغول بچه ها شده با دست دیگری

 

پا شد که باغ پیرهنش را بشوید از

گل های زخم خورده ایام بستری

 

گاهی میان گریه خود حرف می زد و

می گفت: آه... ای پدر! آیا دم دری!؟

 

اسپند دود میکند اسما برای او

کوری زخم چشم مدینه تو بهتری

 

اسما غروب شد دل خانم گرفته است

باید لباس رفتن او را بیاوری

رحمان نوازی

بازم محرم با قصه ویرونه

بازم محرم با قصه ویرونه 

با اشکی که بارونه

با دختری تنها 

بازم محرم کی میخونه لالایی

 جزدختر بابایی واسه سر بابا 

رقیه مو سفیده رقیه قد خمیده

رقیه بس که غم دیده

رقیه چشم کم سو 

رقیه گوشواره ات کو؟

رقیه از کی رنجیده ؟

رخ سپیدش نیلی شد

نشون ضرب سیلی شد 

سه ساله اسمش نیلی شد 


با نوای جواد مقدم

پخش و دانلود 

عمه اش گفت خوب شد خوابید ...

نیمه شب در خرابه وقتی که

ربنای قنوت پیچیده

بعد زاری و حق حق گریه

چه شده این سکوت پیچیده

 

عمه اش گفت خوب شد خوابید

چند شب بود تا سحر بیدار

کمکم کن رباب جای زمین

سر او را به دامنت بگذار

 

آمد از بین بازویش سر را

تا که بردارد عمه اش ای داد

یک طرف دخترک سرش خم شد

یک طرف سر به روی خاک افتاد

 

شانه اش را گرفت با گریه

به سر خویش زد تکانش داد

تا که شاید دوباره برخیزد

سر باباش را نشانش داد

 

دید چشمان نیمه بازش را

پلک آتش گرفته اش رابست

دید نیلوفر است با دستش

زخمهای شکفته اش را بست

 

می کشید از میان آبله ها

خار ها را یکی یکی آرام

 

حلقه های فشرده زنجیر

دید چسبیده اند بر بدنش

تا که زنجیر باز شد ای وای

غرق خون شد تمام پیرهنش

 

پنجه بر خاک میزد و می گفت

نیمه جانی به دستها داریم

با ربابش زیر لب می گفت

به گمانم که بوریا داریم

 

کفنش کرد عمه خاکش کرد

پیکری که نشان آتش داشت

یادگاری ولی به دستش ماند

معجری که نشان آتش داشت

 

با همان پیرهن همان زنجیر

دخترک زیر خاک مهمان بود

 داغ اصغر بس است تدفینش

فقط از ترس نیزه داران بود

حسن لطفی

سیدتی رقیه ...

سیلی زدوبعد مدتی فهمیدم

هم اشک یتیم رادرآوردی تو

هم دست به سوی معجرآوردی تو

بگذار برای صبح ، قدری آرام

مأمورطبق مگرسرآوردی تو

 

شد واردشهرمحمل ساداتی

دادند به این قبیله نان خیراتی

ازشام سران کوفه معجربردند

آن روزبرای طفلشان سوغاتی

 

برنیزه پر پرستویم رابردند

سنجاق میان گیسیویم رابردند

تاازگل سرخیالشان راحت شد

بابای گلم النگویم رابردند

 

آن مرد که نای گفتن ازپایش نیست

می گفت بیا بیا که بابایش نیست

سیلی زدوبعد مدتی فهمیدم

که لاله ی گوش من سرجایش نیست

علی زمانیان