وای از این بازی که تو با صبر «حیدر» میکنی
چشم بر هم مینهد، چادر که بر سر می کنی
آه ای «اَمّن یُجیبِ» دختران بی پناه
زینبت را پس چرا اینگونه «مضطر» میکنی
با توام در! با تو تا دیوارها هم بشنوند
عشقِ «یاسین» است این یاسی که پرپر میکنی
قصهی پهلوی تو بغض خدا را هم شکست
اشک او را شبنم آیات کوثر میکنی
بازوانی را که این شلاقها بوسیدهاند
جای لبهای «محمد» بود، باور میکنی؟
با عبورت آخرین بار است از بوی بهشت
کوچههای شهر غمگین را معطر میکنی
بی حرم میمانی و از حسرت گلدستههات
در مدینه خون به قلب هر کبوتر میکنی
نیمهشب مثل نسیم از کوچهها رد میشوی
شاعران مست را بیتابِ مادر میکنی
مثل آنروزی که پیشاپیش مردم میرسی
با نگاهی این غزل را هم تو محشر میکنی
...
خاکستر این لانه اصلا دیدنی نیست
آتش در این کاشانه اصلا دیدنی نیست
در پیش چشمان ترِ یک شمع خاموش
افتادن پروانه اصلا دیدنی نیست
وا میشد این در رو به اقیانوس و امروز
پشت در این خانه اصلا دیدنی نیست
دستان ساقی بسته و ساغر شکسته
خون بر درِ میخانه اصلا دیدنی نیست
وقتی بیفتد چادر خاکی، خدایا!
هم از سر و هم شانه اصلا دیدنی نیست
بر صورت معصوم یک زن جای یک دست
ـ یک دست نامردانه ـ اصلا دیدنی نیست
باور کنید افتادن یک مرغ زخمی
بین چهل دیوانه اصلا دیدنی نیست
«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم...»
نه رفتن جانانه اصلا دیدنی نیست