ببین مادر ز گریه آب رفته
که از جسم و تن ِ من تاب رفته
به نیزه دار گفتم بچه داری؟؟؟
کمی آرام تازه خواب رفته
حسن لطفی
شعر رباب , شعر علی اصغر
گریه ها حلقه شدند پا به رکابش کردند
دست ها چنگ زنان مرد ربابش کردند
مادر تشنه ی شش ماهه خود اقیانوس است
ربِّ آب است و در این جلوه ربابش کردند
بی زره آمده از بس که شجاعت دارد
کس حریفش نشد و زود جوابش کردند
تیر مرد افکن و بر طفلک شش ماهه زدند
یعنی اندازه ی عباس حسابش کردند
زودرس بود ، بزرگ همه ی قوم شدن
چون خدا خواست بدین شیوه خضابش کردند
سر شب شیر نمی خورد و نمی خفت علی
این که خوابیده گمانم که عتابش کردند
شور ِ چشم تر او داشت اثر میبخشید
کوفیان هلهله کردند و خرابش کردند
باخت چون سر ، به تراش نوک نی منزل کرد
این نگین را ز درون برده رکابش کردند
بعد از این خاک سر ِهرچه ثواب است که قوم
هر چه کردند به شه بهر ثوابش کردند
نخریدند دله سوخته ی سلطان را
لیک اصغر جگری داشت که آبش کردند
تا که بر روی زمین خیمهی سقا افتاد
پدرت از نفس و مادرت از پا افتاد
ناخنت خون شده و چهرهی مادر زخمی
آنقدر چنگ زدی تا به رخش جا افتاد
به همه رو زدم اما چه کنم ، خندیدند
چشمها تا که به چشم تر بابا افتاد
خواستم بوسه بگیرم ز لبان خشکت
گذر حرمله افسوس به اینجا افتاد
حنجر نازکی انگار ترک خورد و شکست
کودکی بال زد اما ز تقلا افتاد
دست و پا میزدی و هلهلهها میآمد
عرق شرم پدر وقت تماشا افتاد
همه ی آرزویم بود زبان باز کنی
ولی انگار که یک فاصله اینجا افتاد
حسن لطفی
دیگر پست های مرتبط با حضرت علی اصغر علیه السلام :
این صدای باران نیست وای
پدرش چیز زیادی که نمی خواست فرات
معبر آسمان
تا ابد جلوه گه حق و حقیقت سر توست
یا بن خیر النساء خداحافظ
در پناهِ خدا ، خداحافظ
تو هنوزم مرا نبوسیدی
پدر تشنه ها خداحافظ
دست کم می شود مرا ببری
مرد بی انتها خداحافظ
خواهشی قبل بُردنم دارم
التماس دعا خداحافظ
بی قراری ، قرار می خواهی
من نمردم ، که یار می خواهی
پر پرواز و بالِ پروازی
انتهای زمان آغازی
چه کنم یار کوچکت باشم
چه کنم تا دلت شود راضی
اکبرت رفت با عمو ، چه شود؟
یک نگاهی به من بیندازی
هر چه باشم منم علی هستم
از چه با بی کسیت میسازی ؟
تو مرا با خودت ببر بابا
جان عمّه قسم ،نمی بازی
یاد دارم مرا بغل کردی
گفتی ای یار آخرم نازی
سخنانت عجیب غوغا کرد
بند قنداقه ی مرا وا کرد
روی دستانِ باب ، من رفتم
با سرم باشتاب ، من رفتم
خیمه پرسید بر نمی گردی ؟
مگر اینکه به خواب ، من رفتم
مشک سقایی ِ عمویم کو ؟
تا کنم پُر ز آب ، من رفتم
چه کنم واقعاً پدر تنهاست
عذر خواهم رباب ، من رفتم
پشتِ سرهای ما چه میریزی
اشک غم جای آب ، من رفتم
گر چه بی شیر ، زاده ی شیرم
می روم انتقام می گیرم
وقت آن شد خودی نشان بدهم
ناتوانم تو را توان بدهم
در میان قنوت دستانت
چون علی اکبرت ، اذان بدهم
دوست دارم کنار پیکر تو
با لبی خشک و تشنه جان بدهم
یا ز سر نیزه چون سرت با سر
به سر عمه سایبان بدهم
یا همین که رباب لا لا گفت
با سرم نیزه را تکان بدهم
تا ز حلقم سپیده پیدا شد
حرمله با سه شعبه اش پا شد
یک سه شعبه مرا ز عمه گرفت
خنده را بی حیا ، ز عمه گرفت
در هیاهوی دست و پا زدنم
بی سر و بی صدا ز عمه گرفت
تیر پایان به جمله داد و مرا
در هوا بی هوا ز عمه گرفت
چه بلایی سر رباب آمد
چه غمی عمه را ز عمه گرفت
تن من دست خاک ، سر را هم
سر این نیزه ها ز عمه گفت
اصغرت بال و پر در آورده
از سر نیزه سر در آورده
حسن خاکی