نیمه شب در خرابه وقتی که
ربنای قنوت پیچیده
بعد زاری و حق حق گریه
چه شده این سکوت پیچیده
عمه اش گفت خوب شد خوابید
چند شب بود تا سحر بیدار
کمکم کن رباب جای زمین
سر او را به دامنت بگذار
آمد از بین بازویش سر را
تا که بردارد عمه اش ای داد
یک طرف دخترک سرش خم شد
یک طرف سر به روی خاک افتاد
شانه اش را گرفت با گریه
به سر خویش زد تکانش داد
تا که شاید دوباره برخیزد
سر باباش را نشانش داد
دید چشمان نیمه بازش را
پلک آتش گرفته اش رابست
دید نیلوفر است با دستش
زخمهای شکفته اش را بست
می کشید از میان آبله ها
خار ها را یکی یکی آرام
حلقه های فشرده زنجیر
دید چسبیده اند بر بدنش
تا که زنجیر باز شد ای وای
غرق خون شد تمام پیرهنش
پنجه بر خاک میزد و می گفت
نیمه جانی به دستها داریم
با ربابش زیر لب می گفت
به گمانم که بوریا داریم
کفنش کرد عمه خاکش کرد
پیکری که نشان آتش داشت
یادگاری ولی به دستش ماند
معجری که نشان آتش داشت
با همان پیرهن همان زنجیر
دخترک زیر خاک مهمان بود
داغ اصغر بس است تدفینش
فقط از ترس نیزه داران بود
حسن لطفی
سیدتی رقیه ...
عاقبت آه کشیـدم نفس آخر را
نفس سوخته از خاطره ای پرپر را
روضه خوانی مرا گرم نمودی امشب
روضه ی آنهمه گل، آنهمه نیلوفر را
آخرین حلقه ی شبهای محرّم هستم
شکر، ای زهر ندیدم سحـری دیگر را
باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیده است
باورم نیست تماشای تنی بی سر را
باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود
دیدن سوختن چارقد دختر را
غارت خود و علم، غارت گهواره و مشک
غارت پیرهـن و غـارت انگشتر را
ذوالجناحی که ز یالش به زمین خون می ریخت
نیـزه هایی که ربـودند سر اصـغر را
آه در گوشه ی ویرانه که دق مرگ شدیم
تا که همبازی من زد نفس آخر را
کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنیم
بیـن زنجیر نهـان کرد تنی لاغــر را
چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم
سرخ دیدم بدنش... تکّه ای از معجر را
حسن لطفی
السلام علیک یا ریحانه الحسین ....