یا بن خیر النساء خداحافظ
در پناهِ خدا ، خداحافظ
تو هنوزم مرا نبوسیدی
پدر تشنه ها خداحافظ
دست کم می شود مرا ببری
مرد بی انتها خداحافظ
خواهشی قبل بُردنم دارم
التماس دعا خداحافظ
بی قراری ، قرار می خواهی
من نمردم ، که یار می خواهی
پر پرواز و بالِ پروازی
انتهای زمان آغازی
چه کنم یار کوچکت باشم
چه کنم تا دلت شود راضی
اکبرت رفت با عمو ، چه شود؟
یک نگاهی به من بیندازی
هر چه باشم منم علی هستم
از چه با بی کسیت میسازی ؟
تو مرا با خودت ببر بابا
جان عمّه قسم ،نمی بازی
یاد دارم مرا بغل کردی
گفتی ای یار آخرم نازی
سخنانت عجیب غوغا کرد
بند قنداقه ی مرا وا کرد
روی دستانِ باب ، من رفتم
با سرم باشتاب ، من رفتم
خیمه پرسید بر نمی گردی ؟
مگر اینکه به خواب ، من رفتم
مشک سقایی ِ عمویم کو ؟
تا کنم پُر ز آب ، من رفتم
چه کنم واقعاً پدر تنهاست
عذر خواهم رباب ، من رفتم
پشتِ سرهای ما چه میریزی
اشک غم جای آب ، من رفتم
گر چه بی شیر ، زاده ی شیرم
می روم انتقام می گیرم
وقت آن شد خودی نشان بدهم
ناتوانم تو را توان بدهم
در میان قنوت دستانت
چون علی اکبرت ، اذان بدهم
دوست دارم کنار پیکر تو
با لبی خشک و تشنه جان بدهم
یا ز سر نیزه چون سرت با سر
به سر عمه سایبان بدهم
یا همین که رباب لا لا گفت
با سرم نیزه را تکان بدهم
تا ز حلقم سپیده پیدا شد
حرمله با سه شعبه اش پا شد
یک سه شعبه مرا ز عمه گرفت
خنده را بی حیا ، ز عمه گرفت
در هیاهوی دست و پا زدنم
بی سر و بی صدا ز عمه گرفت
تیر پایان به جمله داد و مرا
در هوا بی هوا ز عمه گرفت
چه بلایی سر رباب آمد
چه غمی عمه را ز عمه گرفت
تن من دست خاک ، سر را هم
سر این نیزه ها ز عمه گفت
اصغرت بال و پر در آورده
از سر نیزه سر در آورده
حسن خاکی
عالی بود
اگه وقت کردید به ما هم سر بزنید
لینک کردی خبر بده لینکت کنم