... به خودش گفت چرا چادر او خاکی شد
بشکند دست حرامی؛ که چه با ما کرده
یاد نامرد که لبخند بر لبهایش بود
یاد سیلی و رخ نیلی و بابا کرده
یاد آن خانه که دیوار و درش آتش بود
روضهی میخ و در سوخته بر پا کرده
حیف که امالبنین نیست ببیند ساقی
عاقبت فاطمه را علقمه پیدا کرده
نقش دندان او بر مشک چه خوش جا کرده
پدر مشک غمت پشت مرا تا کرده
تیرها در بدنت از دو طرف بیرون است
وای هر تیر دو جا را به تنت وا کرده ...
خیلی مظلوم بود بی بی فاطمه دستاشون بشکنه