دل به داغ بیکسی دچار شد، نیامدی
چشم ماه و آفتاب
تار شد، نیامدی
سنگهای سرزمین
من در انتظار تو
زیر سم اسبها
غبار شد، نیامدی
چون عصای موریانه
خورده دستهای من
زیر بار درد تار
و مار شد، نیامدی
ای بلندتر ز کاش
و دورتر ز کاشکی
روزهای رفته بیشمار
شد، نیامدی
عمر انتظار ما،
حکایت ظهور تو
قصه بلند روزگار
شد، نیامدی
عبدالجبار کاکایی