هم اشک یتیم رادرآوردی تو
هم دست به سوی معجرآوردی تو
بگذار برای صبح ، قدری آرام
مأمورطبق مگرسرآوردی تو
شد واردشهرمحمل ساداتی
دادند به این قبیله نان خیراتی
ازشام سران کوفه معجربردند
آن روزبرای طفلشان سوغاتی
برنیزه پر پرستویم رابردند
سنجاق میان گیسیویم رابردند
تاازگل سرخیالشان راحت شد
بابای گلم النگویم رابردند
آن مرد که نای گفتن ازپایش نیست
می گفت بیا بیا که بابایش نیست
سیلی زدوبعد مدتی فهمیدم
که لاله ی گوش من سرجایش نیست
علی زمانیان